printlogo


هفت مرد جهادگر از یک‌خانه آمده‌اند
هفت مرد جهادگر از یک‌خانه آمده‌اند
کد خبر: 19113
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا،شش مرد جهادی در این روزهای کرونایی کولاک کرده‌اند. کمک‌های جانانه آن‌ها معطوف به یک شهر و یک استان نیست. آن‌ها این روزها قافله دار فعالیت‌های جهادی شده‌اند. شاید با خودتان بگویید گروهای جهادی بسیاری را می‌شناسید که در بحران ویروس کرونا از جان و مالشان مایه گذاشتند و خودشان را وقف مردم کردند؛ اما تفاوت جهادی‌هایی که شما می‌شناسید با شش مرد جهادی گزارش ما این است؛ این شش مرد زیر یک سقف بزرگ‌شده‌اند. پسران یک‌خانه هستند از یک مادر زاده شده‌اند. آن‌ها برادرند. «بازی‌های کودکانه‌شان هم تمرین جهاد بوده است» این را طاهره خانم مادرشان می‌گوید. جالب‌تر اینکه پیشرو این شش برادر؛ آقا «یوسف فرجی» پدر این خانواده است.
برادرها که کنار هم قرار می گیرند پازلی از ایثار و خود گذشتگی را می‌سازند؛ اما تکه شاخص این پازل، پدر خانواده است و آنکه پازل را می‌چیند مادر است.
اوج فعالیت‌های جهادی این خانواده مبارزه با سیل استان گلستان بود. هرچند پیش‌ترها به جنگ محرومیت‌زدایی در بین خانواده‌های روستایی رفته بودند. شاید باورتان نشود اگر بگویم هرکدام از این پسران یکی از وزنه‌های مهم در کمک‌رسانی هستند چه در سیل و چه در بحران ویروس کرونا و چه ... اما در خفا و سکوت.

تطبیق عکس های کودکی و دوران جوانی برادران فرجی از کوچک به بزرگ 
پدر ،پاشنه آشیل برادرها
هیچ‌کدام حاضر به مصاحبه نیستند. پسران آقای فرجی از مصاحبه طفره می‌روند و کار را برای ما سخت می‌کنند، خیلی زود بین حرف‌هایشان می‌فهمم، پاشنه آشیل هر شش مرد جهادی، پدرشان آقا یوسف فرجی است. اگر او امر کند همه پسرها تحت فرمان پدر هستند. باید سراغ آقا یوسف می‌رفتم. مردی مهربان که «نه» گفتن برایش سخت است. مخصوصاً که با حس و حال دختر پدری به سراغش بروی دیگر زبانش به نه باز نمی‌شود.

پسران آقا یوسف غافله دار عشقند
نمی‌دانم از فعالیت‌های جهادی کدام‌یک از برادرها بگویم. با هرکدام از پسران آقا یوسف فرجی که حرف می‌زنم غافلگیر می‌شوم از آقا عمار پسر ارشد و ۳۹ ساله این خانواده بگویم که مدیر تمام گروهای جهادی «آق‌قلا» در سیل سال گذشته بود و حالا هم با حرکت‌های وسیع در قالب هیئت «یا حسین» کرونا را به مبارزه طلبیده و مدیریت ضدعفونی معابر شهر بندر گز، توزیع نان مهربانی، توزیع گوشت قربانی، توزیع بسته‌های معیشتی و.. را در شهرهای شمالی بر عهده دارد. از آقا «ابوالفضل» پسر دوم آتش‌نشان بگویم که علاوه بر حضورش در ضدعفونی کردن معابر، این روزها در انتقال اجساد کرونایی به غسال‌خانه و انتقال آن‌ها به قبرستان داوطلب شده است. از آقا «محمدحسین» پسر سوم بگویم که به‌عنوان یکی از سلبریتی های اینستاگرام تمام هم‌وغم خود را گذاشته تا بتواند با جذب خیرین، مشکلات معیشتی برخی نیازمندان محله‌های محروم تهران، قم، بندرگز، گرگان و...را برطرف کند. از آقا «مجتبی» پسر چهارم و تازه‌دامادی بگویم که از نیمه‌های اسفند تا همین حالا به ضدعفونی معابر پرداخته است. یا «حسین» آقا، پسر پنجم که در شرف داماد شدن است و در شغل دامداری بخشی از دام‌های خود را با نازل‌ترین قیمت که سودی برایش نداشته در اختیار گروهای جهادی قرار داده و خودش هم در آماده‌سازی گوشت‌های قربانی یک‌تنه کار می‌کند. یا اینکه از «کل علی» آخرین فرزند این خانواده که این روزها در غسالخانه گرگان به‌عنوان یک طلبه ۲۱ ساله اجساد مبتلابه ویروس کرونا را غسل می‌دهد. هرکدام از آن‌ها خاطره‌ای دارند و روایت‌های جذابی برای حضورشان در فعالیت‌های جهادی.

پسرهای با جنم این مادر
آقا یوسف ۶۰ ساله، نرم و روان با لهجه شمالی حرف می‌زند. اصالتاً اهل روستایی بین استان گلستان و استان مازندران، روستایی به نام «آهو دره» است. لبخند از روی لبانش محو نمی‌شود وقتی می‌پرسم چطور پسرها این‌طور دنباله‌رو شما شدند؟
 می‌گوید: «به لطف خدا» و چشمان پرفروغش را به همسرش می‌دوزد و می‌گوید: «دلیل دیگر اینکه چون مادر خوب و مهربانی آن‌ها را تربیت‌کرده است. او همیشه کنارمان بوده و ما را تشویق کرده تا کمک‌حال مردم باشیم.» طاهره خانم متوجه تعریف‌های آقا یوسف می‌شود و خودش را به نشنیدن می‌زند. درحالی‌که از این‌همه قدرشناسی همسرش بغض‌کرده است.
 آقا یوسف در تمام مدت چشمش را از روی دستان همسرش بر نمی‌دارد و ادامه می‌دهد: «طاهره خانم در روزهای سخت همیشه کنارم بوده. همراه من کشاورزی کرده، شالی‌کاری کرده، تابستان‌ها پسرها را با خودش به زمین‌های کشاورزی پدرم می‌برد و به آن‌ها یاد می‌داد که چطور کشاورزی کنند. اعتقاد داشت پسرها باید از کودکی جنم کار کردن پیدا کنند. پسرها هر چه دارند به لطف مادریِ مادرشان است.»

چه الگویی بهتر از این پدر
 طاهره خانم دلیل جهادی بودن پسرهایش را الگوی رفتاری پدرشان می‌داند می‌گوید: «فرزندانم تا چشم‌باز کردند پدرشان را دیدند که چطور به اقوام و فامیل و همسایه‌ها کمک می‌کرد. از همان جوانی بااینکه نظامی بود اما کاشی‌کاری و آجرچینی را یاد گرفته بود و در روستاهای دورافتاده داوطلب می‌شد تا برایشان حمام و سرویس بهداشتی بسازد. همین حالا هم همین کار را ادامه می‌دهد و بنایی کردن به‌خصوص بعد از سیل استان گلستان یکی از کارهای همیشگی او شده است بدون اینکه ریالی بگیرد.
طاهره خانم بازهم از همسرش می‌گوید: «یکی دیگر از خصوصیات آقا یوسف عشق ورزیدن به مادرش است. او از همان جوانی وقتی به دیدن مادرش می‌رود دست و پای او را می‌بوسد. ناخن‌هایش را می‌گیرد و پایش را می‌بوسد و هیچ‌وقت از این کار خجالت نکشید حالا شما بگویید چه الگویی بهترازاین پدر؟
 مدافعان حرم‌خانه ما
طاهره خانم در تمام این سال‌ها دل‌قوی داشته و دل‌بستگی‌های مادرانه‌اش مانعی برای فعالیت‌های جهادی مردان خانه‌اش نشده است. می‌پرسم: «طاهره خانم هیچ‌وقت به پسرها و همسرتان نگفتید، دیگر بس است! چقدر برای مردم کار می‌کنید؟ نگفته‌اید که برای خانه و کاشانه خودتان وقت بگذارید؟ به آن‌ها گوشزد نکرده‌اید که این کارها برایتان آب‌ونان نمی‌شود؟
طاهره خانم مکثی می‌کند. انگار انتظار چنین حرف‌هایی را نداشته؛ خیز برمی‌دارد تا از جهادی بودن خانواده‌اش دفاع کند. صدایش را کوبنده‌تر می‌کند و ادامه می‌دهد: «هیچ‌وقت چنین حرفی به مردان خانه‌ام نزده و نمی‌زنم. آن موقع که همه‌شان غمگین و ناراحت با چشم‌های اشک‌بار به خانه آمدند و هرکدامشان به گوشه‌ای پناه بردند و زانوی غم بغل گرفتند که «نمی‌توانیم به سوریه اعزام شویم و قانون آمده که برادرها از یک‌خانه اعزام نمی‌شوند» همان موقع خودم دلداری‌شان دادم و به تهران راهی‌شان کردم تا خواسته‌شان را مطرح کنند و آرزو کردم راه دفاع از حرم برایشان باز شود.»
رازی که برملا شد
حالا برگ دیگری از جهادی بودن این خانواده رو شده بود و مادر ندانسته، پرده از رازی برداشته که تا آن لحظه نه برادرها راجع به آن حرفی زده بودند و نه پدر خانواده.
«عمار فرجی» پسر بزرگ خانواده، قصه حسرت برادرها در اعزام به سوریه را این‌طور روایت می‌کند: «پدرم، ابوالفضل، محمدحسین و حسین همراه با خودم در دوره‌های آموزشی برای اعزام به سوریه و دفاع از حرم شرکت کرده بودیم. اواخر دوره آموزشی اعلام کردند که برادران شهید نمی‌توانند به سوریه اعزام شوند. عموی من هم شهید شده بود و با این حساب پدرم نمی‌توانست به سوریه برود. گریه‌های آن روز پدرم هیچ‌وقت از خاطرم محو نمی‌شود. هرچند پدر در سال ۹۳ در ابتدای تحرکات، به سوریه رفته بود. حالا قانون دیگری وضع‌شده بود «از هر خانواده فقط یک نفر می‌تواند به سوریه برود.» با شنیدن این خبر همه ما بی‌قرار و غمگین شده بودیم؛ اما حسین برادر کوچک‌ترمان با این قانون کنار نمی‌آمد و پایش را در یک کفش کرده بود که باید به سوریه برود طوری که چند روزی خودش را از آب و غذا محروم کرد و برای رفتن به سوریه دست به دامن من و پدر شد.»

سردار پیشانی پدر را بوسید
عمار کمی مکث می کند و بازهم سر قصه را می‌گیرد البته نگاهی به پدر می‌اندازد تا رضایت پدر را در نقل این قصه‌ها بگیرد: «برای اینکه بتوانیم فرماندهان سپاه قدس را متقاعد کنیم که ما آرزو داریم همه باهم برای دفاع از حرم راهی سوریه شویم، راهی تهران شدیم. ملاقاتی را برای ما با سردار سلامی ترتیب دادند و هر چه اصرار می‌کردیم به‌جایی نمی‌رسیدیم. دست‌آخر «سردار سلامی» پیشانی پدرم را بوسید و گفت: «نمی‌شود که نمی‌شود این قانون است؛» اما جلودار حسین نبودیم بی‌قرار بود و باید می‌رفت به دلیل شباهت عجیبی که حسین به پسردایی‌ام مصطفی داشت تلاش کردم او را به‌جای مصطفی جا بزنم تا به سوریه اعزام شود. موهایش را شبیه به مصطفی کوتاه کردم. کارها خیلی خوب پیش می‌رفت؛ اما در لحظه آخر همه‌چیز لو رفت و بازهم نشد. قرعه به نام من افتاد و در سال ۹۵ راهی سوریه شدم. حسین با هر ضرب ‌و زوری که بود خودش را با کاروانی از هیئت بچه‌های تهران به سوریه رساند. مرتب به من زنگ می‌زد و التماس می‌کرد که آدرسی که در سوریه هستم را به او بدهم تا به گردان ما بیاید؛ اما من چنین اجازه‌ای نداشتم درحالی‌که حسین فقط دو ساعت از من فاصله داشت. هر بار که زنگ می‌زد کلی گریه می‌کرد و من دلداری‌اش می‌دادم حسین به تهران بازگشت اما آن‌قدر تلاش کرد که دست‌آخر در سال ۹۶ به سوریه اعزام شد. در تمام این مدت مادرم دعا می‌کرد که همه پسرانش برای دفاع از حرم راهی سوریه شوند.»

شش مرد و روایت های شنیدنی
همه مردان جوان این خانه به امر پدر حاضرمی شوند از خاطراتشان در سیل آق‌قلا و فعالیت‌هایشان در مبارزه با ویروس کرونا بگویند. هرکدام از آن‌ها روای قصه‌های جذابی هستند.
«عمار فرجی» را در بندر گز به مدیریت گروهای جهادی می‌شناسند فردی که همیشه ایده‌های خوب دارد و به‌راحتی می‌تواند لوازم و مصالح جهادگرانی که برای کمک می‌آیند مهیا کند. خودش می‌گوید: «اعتبارمان را از پدرم داریم. همین‌که می‌گویم پسر آقا یوسف هستم، می‌دانند که مصالح و مواد اولیه را برای چه‌کاری می‌خواهم. پدرم بعد از بازنشستگی، بیشتر روزها ساعت ۸ صبح تا ۹ شب به مناطق روستایی می‌رود و برای روستایی‌هایی که دچار مشکلات اقتصادی هستند حمام و سرویس بهداشتی می‌سازد. بنایی کردن به‌خودی‌خود کار بسیار پرزحمتی است؛ اما پدر برای انجام کار خیر هیچ‌وقت خسته نمی‌شود.»

سیل آق‌قلا ما را جهادی کرد
عمار می‌گوید: «ما که چشم‌باز کردیم پدرمان را در خدمت به مردم دیدیم. حالا کمک به دیگران، سبک زندگی همه پسران این پدر شده است. البته در سیل آق‌قلا همه جوان‌ها جهادی شده بودند و ما برادرها هم تا شرایط بحرانی تمام نشد، آسوده ننشستیم. در سیل استان گلستان من مسافر بودم چمدان سفر را از یک هفته قبل بسته بودیم. بچه‌هایم از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدند. خبر سیل که رسید حتی من فرصت نکردم لحظه سال‌تحویل در خانه‌ام باشم از محل کار به‌سرعت به خانه آمدم لباس‌هایم را عوض کردم همان‌جا در حیاط خانه به همسرم و بچه‌ها سال نو را تبریک گفتم و روانه آق‌قلا شدم. بیش از ۴۵ روز شبانه‌روز در آق‌قلا ماندم. برادرها و پدرم نیز به من ملحق شدند و در این مدت مدیریت گروهای جهادی که از شهرهای دور و نزدیک به آق‌قلا اعزام می‌شدند را بر عهده داشتم. خانه‌ها را از وجود گل‌ولای خالی می‌کردیم. معابر را هم‌سطح می‌کردیم. بسیار کار سخت و طاقت‌فرسایی بود؛ اما به عشق مردم دست از کار نمی‌کشیدیم.»

سنگ تمام برای جشن تولد سیلابی
 عمار از روزهایی می‌گوید که همه آن‌ها خاطره شده است او دغدغه کمک به مردمی را داشت که زندگی‌شان را آب برده بود می‌گوید: «پسر ۱۰ ساله‌ام «عبدالرضا» همراه با عموهایش به کمک آمده بودند. عبدالرضا روز ۹ فروردین مرتب زیر گوش من می‌گفت: «بابا امروز به خانه می‌رویم؟» در شرایطی نبودیم که بتوانیم منطقه را ترک کنیم. فاصله من تا خانه‌ام یک ساعت هم نبود؛ اما نمی‌شد. از اصرار زیاد او متعجب شده بودم. با همسرم تماس گرفتم تا علت را جویا شوم و تازه فهمیدم که همان شب تولد عبدالرضا است و اهالی خانه منتظرند که برای جشن تولد به خانه برویم؛ اما رفتنی در کار نبود. به بچه‌های گروه جهادی گفتم برای عبدالرضا سنگ تمام بگذارید و آن‌ها سنگ تمام گذاشتند. یک شمع کوچک پیدا کردند و آن را داخل کیکی به‌اندازه کف دست فرو کردند و برایش جشن تولد گرفتند. همه مهمان‌های جشن تولد تا زانو در آب بودند یکی از سیل‌زده‌ها نیز به‌رسم محبت دوچرخه‌ای را از اسباب‌اثاثیه سیل‌زده‌اش بیرون کشید و آن را از طرف همه دوستان به عبدالرضا هدیه تولد داد.»

ایده پرداز بحران‌ها
 عمار از همان روزهای اول بحران کرونا در صحنه حاضر بود: «هنوز مدارس تعطیل نشده بود و ضدعفونی مدارس توسط نیروهای آموزش ‌و پرورش مطرح نشده بود. در محل کارم مشغول بودم و فکر اینکه اگر ویروس کرونا گریبانمان را بگیرد چه باید بکنیم یک‌لحظه دست ازسرم بر نمی‌داشت. هنوز خیلی اطلاع‌رسانی نشده بود که بچه‌ها در مقابل این ویروس ایمن تراز بقیه افراد جامعه هستند. و فکر اینکه اگر دانش آموزان آلوده شوند حسابی کلافه‌ام کرده بود. به ذهنم رسید در اولین اقدام می‌توانیم مدارس را ضدعفونی کنیم.»
«دست‌به‌کار شدم طرح ضدعفونی مدارس را به سازمان‌ها اعلام کردم و توضیح دادم با اکیپ نیروهای جهادی می‌توانیم کار را شروع کنیم فقط مواد ضدعفونی‌کننده و امکانات را به ما برسانید. گفتند: امکانات نداریم. گفتم: مواد اولیه بدهید. گفتند: نداریم. گفتم: پول بدهید. گفتند: نداریم.
 تازه متوجه شدم کار جهادی صفر تا صدش را باید خودمان انجام دهیم. اما دلم نلرزید. ما هیئت «یا حسین» را داشتیم. ظرف مدت یک روز خیرین به کمک آمدند نیروهای جهادی که همیشه حاضر به خدمت بودند به‌سرعت خودشان را رساندند. هنوز مواد ضدعفونی‌کننده نایاب نشده بود از مدارس روستایی شروع کردیم و به معابر رسیدیم. در خیریه آن‌ها که دستشان به دهانشان می‌رسید با نقدینگی کمک می‌کردند آن‌ها که می‌توانستند تراکتورهایشان را به ما می‌سپردند و شبانه با کمک برادرها و دوستان جهادی معابر را ضدعفونی می‌کردیم. روزها هم با موتورسواران جهادی به کمک خانواده‌های نیازمند به می‌رفتیم.»
عمار ادامه می‌دهد: «حالا وارد فاز جدیدی از طرح فاصله‌گذاری اجتماعی شدیم و هر شب بچه‌های جهادی با چسباندن برچسب‌ها، فاصله‌گذاری اجتماعی را به اهالی شهر بندر گز و گرگان یادآوری می‌کنند. البته اتفاق مهم‌تری که این روزها رقم خورده است شناسایی خانواده‌های نیازمند است و فعالیت‌های ازجمله توزیع نان مهربانی، گوشت قربانی و بسته‌های معیشتی به خانواده‌ها است. در نیمه شعبان ۵۰۰ بسته معیشتی به کمک خیرین به نیازمندان اهداء شد و در ماه مبارک رمضان همچنان اهداء این اقلام ادامه دارد.»

شجاع‌ترین مرد این خانه
آقا «ابوالفضل فرجی» آتش‌نشان نمونه بندرگز است یک از برادرهایی است که به‌سختی حرف می‌زند. دیگر برادرها از شجاعت او بسیار گفته‌اند؛ اما خودش اهل تعریف نیست بیشتر با یک کلمه بله یا خیر جواب می‌دهد.
 می‌گویم: از برادرها شنیده‌ام که شجاع‌ترین و نترس‌ترین برادر شما هستید؟ می‌گوید: «این ذات کار من است من آتش‌نشانم؛ نباید از هر چیزی بترسم.»
کدام بخش از کارتان را در آتش‌نشانی دوست دارید و بیشتر مردم به آن نیاز دارند؟
«یکی از مأموریت‌های آتش‌نشانی ما گرفتن حیوانات وحشی است که به خانه‌های روستایی پناه می‌برند. طوری که ترس و وحشت را بین خانواده‌ها به وجود می‌آورند. یکی از آخرین مأموریت‌های ما گرفتن شغالی بود که به مدرسه دخترانه پناه برده بود. وقتی به مدرسه رسیدم که شغال داخل زیرزمین مدرسه گیر افتاده و دختربچه‌ها حسابی ترسیده بودند. به داخل زیرزمین رفتم و همه سوراخ و سنبه‌ها را بستم و فقط یک‌راه فرار گذاشتم. شغال بیچاره که راه فرار نداشت به سمت من آمد حس می‌کردم شغال به من پناه آورده است. آن را زنده گرفتم و در بیابان آزاد کردم.
«مارها و خارپشت‌ها هم وارد خانه‌های مردم می‌شوند. آن‌قدر این سال‌ها مار گرفتم که دیگر بدون هیچ وسیله‌ای و با دست‌خالی مارها را زنده گیری می‌کنم و به طبیعت برمی‌گردانم. جذاب‌ترین بخش کارم این است که حیوانات وحشی را به زیستگاهشان برمی‌گردانم.»

حامل اجساد ویروس کرونا
 ابوالفضل وقتی راجع به شغلش حرف می‌زند نطقش باز می‌شود، ما هم از این فرصت استفاده می‌کنیم و سؤال‌های اصلی‌مان را می‌پرسیم: چطور داوطلب انتقال اجساد متوفیان کرونا به غسال‌خانه و بعد هم به محل دفن شدید؟
علاقه‌ای به گفتن ندارد؛ اما قفل زبانش بازشده است «روزهای اول ورود ویروس کرونا از فوتی‌ها و مرگ در شهر ما خبری نبود. تراکتورها برای آبگیری و ضدعفونی سطح شهر با هماهنگی داداش عمار به آتش‌نشانی می‌آمدند و تا وقتی تراکتور بود که آبگیری شود من هم حاضر بودم تا کارها روی اصول انجام شود و بعد از اینکه شیفت کاریم در آتش‌نشانی تمام می‌شد به کمک بچه‌های جهادی می‌رفتم تا معابر بیشتری را ضدعفونی کنیم. تا اینکه به تعداد بیمارهای شهرمان روزبه‌روز اضافه شد و اولین فوتی‌های کرونا در بیمارستان‌ها جمع شدند. باید گروهی می‌آمدند و آن‌ها را به غسال‌خانه و محل دفن انتقال می‌دادند. من هم داوطلب شدم. روزهای اول هم رانندگی می‌کردم و هم خودم اجساد را انتقال می‌دادم و منتظر می‌ماندم تا کارهای غسل انجام شود و بازهم با همان آمبولانس اجساد را به قبرستان می‌رساندم. در آن شرایط اصلاً اجازه نمی‌دادیم که خانواده‌های متوفیان به جسد عزیزانشان نزدیک شوند؛ اما همیشه به خانواده‌ها قول می‌دادم که برای عزیزشان نماز میت بخوانم و هر جور شده ۴ نفر را جمع می‌کردم و نماز میت را می‌خواندیم درحالی‌که خانواده‌هایشان از دور تماشا می‌کردند تا خیالشان راحت شود.»

سلبریتی اینستا ی جهادی‌ها
«محمدحسین» پسر سوم خانواده فرجی است. او هم مثل خیلی‌ها با فضای مجازی خو گرفته؛ اما نه برای به اشتراک گذاشتن عکس‌های خانوادگی و سرگرمی‌های روزمره. صفحه اینستاگرامی او در خدمت اهداف جهادی اوست. وقتی از سیل آق‌قلا عکس می‌گرفت و فیلم‌های گروه‌های جهادی را به‌صورت خودجوش به اشتراک می‌گذاشت و خیرین را برای کمک به اقشار آسیب‌پذیر و استان‌های سیل‌زده دعوت می‌کرد. فکرش را هم نمی‌کرد آن‌قدر با استقبال مردمی روبه‌رو شود. هرچند محمدحسین فقط به ساختن کلیپ و گذاشتن عکس و فیلم از سیل بندها بسنده نکرد. خودش آستین‌ها را بالا زد و با زور بازو، گل‌ولای را از خانه‌های مردم بیرون می‌ریخت و خانه‌های زیادی را به کمک جوان‌های جهادی مفروش کرد. یک ماه شب و روزش شده بود کمک به مردم سیل‌زده، چشم که باز کرد، دید تعداد فالوورهایش به‌طور فزاینده‌ای رشد کرده‌اند. از همان موقع تصمیم گرفت صفحه اینستاگرامش را به جذب کمک‌های مردمی و خیرین اختصاص دهد. حالا آن‌قدر به او اعتماد دارند که تا همین دیروز ظرف مدت ۱۰ روز با کمک‌های مردمی بیش از ۵۵ گوسفند را قربانی کرده و به دست نیازمندانی رسانده که ویروس کرونا زندگی‌شان را فلج کرده بود.»
محمدحسین در تهران زندگی می‌کند و این روزها رابط خوبی بین جهادگران شمال کشور و تهران شده است. همان روزهای اول مثل بقیه جهادی‌ها ضدعفونی معابر را شروع کرد و با به اشتراک گذاشتن فیلم‌های آن به تعداد زیادی از جوان‌های داوطلب انگیزه داد که به اهالی محله‌شان کمک کنند. این روزها هم در گروه جهادی راه سلیمانی یکی از فعالان است و تابه‌حال در تقسیم ۵ هزار و ۲۰۰ بسته معیشتی در کل ایران فعال بوده است.

جهادی‌ها بچه هم نگه می‌دارند
او خاطرات جذابی از ضدعفونی‌های شبانه معابر دارد؛ اما یکی از آن‌ها را برایمان تعریف می‌کند که هیچ‌وقت از یادش نخواهد رفت: «از اواسط اسفند هر شب با گروهی از جوان‌ها برای ضدعفونی می‌رفتیم. هر چه به فروردین نزدیک می‌شدیم دل‌شوره‌ام بیشتر می‌شد. من و همسرم در شهر تهران تنها بودیم و منتظر به دنیا آمدن سومین فرزندمان. شب آخر اسفندماه بود. آن شب را می‌خواستم زودتر به خانه برگردم تا بیشتر کمک‌حال همسرم باشم؛ اما طبق معمول بازهم طول کشید و ساعت ۲ نیمه‌شب به خانه رسیدم. همه خواب بودند. من هم رفتم که بخوابم هنوز چشمم گرم نشده بود که باید راهی بیمارستان می‌شدیم. فرزندم داشت به دنیا می‌آمد. دختر و پسر دیگرم غرق خواب بودند. چاره دیگری نبود آن‌ها را هم بغل کردم و در ماشین گذاشتم و خانوادگی به سمت بیمارستان رفتیم. حالا باید بچه‌ها در ماشین می‌ماندند و همسرم را به داخل بیمارستان می‌بردم و تشکیل پرونده می‌دادم. دو فرزند دیگر هم کوچک بودند نمی‌توانستم آن‌ها را در ماشین تنها بگذارم اگر از خواب می‌پریدند و خودشان را تک‌وتنها در ماشین می‌دیدند دچار وحشت می‌شدند.»
 «چاره‌ای نبود، بازهم فکرم رفت به سمت گروه جهادی که تا دو نیمه شب معابر را با کمک هم ضدعفونی می‌کردیم. توی گروه پیام گذاشتم: «سلام دوستان بیدارید؟» یک نفر جواب داد «من بیدارم» به‌سرعت آدرس بیمارستان را برایش فرستادم و گفتم: بیا، فقط زود بیا.» بچه‌ها را داخل ماشین به داوطلب‌های گروه جهادی سپردم و با همسرم به بیمارستان رفتم ساعت ۷ صبح «محمدجواد» به دنیا آمد و مأموریت رفیق جهادی من تمام شد. بچه‌ها را به من سپرد و رفت. تا دنیا دنیاست نه آن شب را فراموش می‌کنم و نه رفیق جهادی‌ام را.»

آچارفرانسه برادرها
انگار آقا یوسف تا اسم یکی از پسرهایش را حسین نمی‌گذاشت دلش آرام نمی‌گرفت حتی اسم پسر قبلی‌اش که محمدحسین بود هم نتوانسته بود آن‌طور که دلش می‌خواست عشقش را به ارباب نشان دهد. اسم باید حسین باشد فقط حسین.
 آقا یوسف درباره حسین و اعزامش به‌عنوان مدافع حرم به سوریه می‌گوید: «آن‌قدر که حسین اصرار به رفتن برای دفاع از حرم داشت و متاسفانه قسمتش نمی‌شد بیچاره‌مان کرده بود. آقا یوسف درباره او می‌گوید: «از همه ما بی‌قرارتر بود. خودش را به در و دیوار زده بود. دوره‌های آموزشی را گذرانده بود و هر جا که لازم بود برای خواهش و تمنا رفته بود؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد. به‌جایی رسید که مادرش هر صبح دست به دعا برمی‌داشت که حسین به سوریه اعزام شود تا دلش آرام گیرد.»
 حسین جهادی بودن خودش را در سال ۱۳۹۵ نه‌تنها به خانواده بلکه به همشهری‌هایش ثابت کرده بود در اصراری که برای رفتم به سوریه داشت. وقت سیل آق‌قلا هم گل کاشته بود و پا به چای برادرانش ایستاده بود. او در بین برادرها به آچار فرانسه شهره شده است. محمدحسین درباره حسین می‌گوید: «وقتی حسین باشد هیچ کاری روی زمین نمی‌ماند. در هیئت «یا حسین» یکی از پا سبک‌ها است و سخت‌ترین کارها را همیشه او انجام می‌دهد از داربست زدن گرفته تا قصابی کردن گوسفندهای قربانی.»

دامدار جهادی
حسین در بندر گز دامداری دارد و همیشه بخشی از فضای دامداری را برای انجام کارهای خیر اختصاص می‌دهد. او بره‌های نذری را بین گله خود نگه‌داری می‌کند و از جیره غذایی گوسفندهای خود به آن‌ها می‌دهد و وقتی پروار شدند آن‌ها را قربانی می‌کند و برای معیشت نیازمندان به آن‌ها اهدا می‌کند.
 این روزها که کرونا بیداد می‌کند. کار حسین آقای دامدار دوچندان شده. او قید سود و منافع اقتصادی را زده است و گوسفندهای قربانی پروار را با نازل‌ترین قیمت به خیرین می‌فروشد و حتی اگر خودش هم گوسفند نداشته باشد واسطه می‌شود بین جهادی‌ها و گله‌داران. قیمت را بسیار پایین‌تر بازار خریداری می‌کند تا تعداد بیشتری از افرادی که در این شرایط دچار مشکل شده‌اند را از مهلکه معیشتی نجات دهد. قصابی کردن این گوسفندها را هم خودش بر عهده می گیر تا هزینه بیشتری برای خیرین نداشته باشد. لوطی‌گری حسین آقا به اینجا ختم نمی‌شود او قرار بود تا قبل از ماه رمضان مهمانی کوچکی را ترتیب دهد و دست نوعروسش را بگیرد و به خانه بخت بروند؛ اما حالا با همسرش تصمیم گرفته‌اند هزینه مهمانی را به نفع نیازمندان خرج کنند و شادی‌شان را بین آن‌ها تقسیم کنند.»

مرد روحیه‌بخش ما مجتبی است
مجتبی این روزها از دیگر برادرانش کمی جدا افتاده و ساکن منطقه بومهن تهران است. او هم از فعالیت‌های جهادی بی‌نصیب نماند. راستش را بخواهید او بمب انرژی خانواده است. درباره او می‌گویند اگر در جمع باشد همه سکوت می‌کنند که مجتبی بیشتر حرف بزند، آن‌قدر که زبانش به نغزگویی باز می‌شود و شادی و نشاط را به خانه می‌آورد.
 در شروع ویروس کرونا به‌قدری دغدغه حمایت از خانواده را داشت که دو هفته قبل از تعطیلات عید، خودش را به بندر گز رساند و به دلیل رعایت موازین بهداشتی و حداقل کردن سفرها یک ماهی را در کنار خانواده ماند و در این مدت به کارهای جهادی مشغول شد. او در ضدعفونی کردن معابر و ارسال بسته‌های معیشتی برای خانواده‌های نیازمند سنگ تمام گذاشت.
 هر جا که مجتبی بود دیگر بچه‌های گروه جهادی با او همراه می‌شدند تا از لطیفه‌گویی‌ها و حال خوش او بی‌نصیب نمانند. آقا عمار می‌گوید: «هر محله‌ای که کار بیشتری داشت مجتبی را هما ن جا می‌فرستادیم چون می‌دانستیم داوطلب‌های زیادی هستند که دوست دارند در کنار او باشند و با او کار کنند. باوجود مجتبی همه کارها سرعت بیشتری انجام می‌شد. برادرها می‌گویند: «حالا که مجتبی از ما دور است هر وقت دورهم جمع می‌شویم با مجتبی ارتباط تصویری می‌گیریم و بیشتر ساکت می‌شویم تا او حرف بزند. همیشه خنده را بر لب خانواده می‌آورد. تا مدت‌ها جمله‌هایش را برای خودمان تکرارم کنیم و زیر لب می‌خندیم.»

من کل علی هستم
برادرهایش گفته بودند داداش کوچیکه را «کل علی» صدا کنید، غیر از این صدایش کنید جواب نمی‌دهد. در اولین سؤال از او می‌پرسم: «علی آقا شما یکی از سخت‌ترین کارهای جهادی را در روزهای کرونایی انتخاب کردید؟ بدون هیچ پاسخی می‌گوید: «من کل علی هستم.» تازه یاد سفارش برادرها می‌افتم. تلفظ این نام سخت است آن‌هم برای مرد ۲۱ ساله‌ای که جوانی‌اش با این نام نمی‌خواند.
 با خودم فکر می‌کنم نسل پیرمردهایی که آن‌ها را کل علی یا کل عباس یا کل ... صدا می‌کردند سال‌ها است که تمام‌شده.
انگار می‌داند به چه چیزی فکر می‌کنم. لبخندی روی لبش می‌آید می‌گوید: «دوساله بودم، سال ۱۳۷۹ همراه با پدر و مادرم به کربلا رفتم. رفتیم زیارت امام حسین «ع». از همان موقع من را «کل علی» صدا کردند. من با اسم «کل علی» خودم را می‌شناختم و می‌شناسم. در مدرسه هم کل علی صدایم کردند. حالا هم که در حوزه درس می‌خوانم به من کل علی می‌گویند بدون هیچ پسوند و یا پیشوند دیگری.
مادری که دلش نمی لرزد
هنوز حرفمان با کل علی گل نیانداخته است که به یاد طاهره خانم می‌افتم وقتی از او درباره آخرین فرزندش پرسیدم. می‌دانستم کل علی در غسل دادن اجساد کرونایی شهر گرگان داوطلب شده و چندهفته‌ای هم مشغول شده است. اما خودم را به ندانستن می‌زنم. حدس می‌زنم که شاید مادر نمی‌داند.
 از خودم می‌پرسم چطور یک مادر می‌تواند به پسر ته‌تغاری‌اش اجازه دهد که به اجساد کرونایی نزدیک شود؟ و در معرض خطر قرار بگیرد؟ اما طاهره خانم همان‌طور آرام و متین با لهجه شیرین شمالی گره روسری‌اش را محکم می‌کند و می‌گوید: «کل علی ما به غسال‌خانه می‌رود و اجساد کرونایی را غسل می‌دهد. تنها نیست با جمعی دوستان طلبه‌اش می‌رود.»

درغسالخانه گرگان
 حالا کل علی قصه رفتنش را به غسال‌خانه روایت می‌کند: «خودم را به در و دیوار زدم تا بتوانم برای کمک به مدافعان سلامت وارد بیمارستان شوم. اسم من و چند نفر از دوستانم را نوشتند و گفتند تماس می‌گیریم نیروی داوطلب زیاد است. با برادرهایم معابر را ضدعفونی می‌کردیم؛ اما گوشم به زنگ تلفن بود که هر لحظه از بیمارستان تماس بگیرند؛ اما خبری نبود. با چند نفر از دوستانمان راهی گرگان شدیم و داوطلب غسل متوفیان کرونایی. آنجا هم داوطلب‌ها به‌صف شده بود، تا اینکه نوبت به ما رسید. حالا مانده بودم چطور به مادرم بگویم. وقتی با مادرم تنها شدم من‌من‌کنان گفتم: «می‌خواهم به بیمارستان گرگان بروم برای کمک. با دل‌شوره منتظر پاسخ مادرم شدم مادرم نفس عمیقی کشید گفت: «وقتی برادرهایت خواستن بروند سوریه من مانعشان شدم؟ اگر نیت تو جهاد است برو خدابه‌همراهت. من تا این جمله را از مادرم شنیدم فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: «مادر جان راستش می‌خواهم بروم غسالخانه گرگان برای غسل دادن اجساد کرونایی. مادرم بدون اینکه صدایش بلرزد گفت: «برو فقط خیلی مراقبت خودت باش.»
پدرم اینجا هم حاضر بود
 پدرم در تمام مدت گفتگوی من و مادرم سکوت کرده بود و فقط گوش‌داده بود. به‌محض اینکه از مادرم رضایت گرفتم با اصرار پدرم روبه‌رو شدم که من هم باید با تو همراه شوم و کی خواهم برای غسل دادن به گرگان بیایم. به‌سختی پدرم را راضی کردیم که این بار داوطلب نباشد. برای پدرم قبول حرف‌های من خیلی سخت بود چون پدرم همیشه از فرزندانش دو قدم جلوتر بوده و هست
کل علی قصه اولین روزی که برای غسل دادن اجساد مبتلابه ویروس کرونا، راهی امام‌زاده عبدالله گرگان شد را برایمان روایت می‌کند: «دلم در سینه بدجور به تپش افتاده بود. اول به زیارت امام‌زاده رفتم و توسل کردم. جمع دوستان به یکدیگر سپرده بودیم هرگاه فضای غسال‌خانه سنگین شد روضه امام حسین (ع) بخوانیم. راستش تا آن روز میت را از نزدیک ندیده بودم. از دور دیده بودم. وارد غسالخانه شدیم.
میت را روی سنگ بزرگ و سفید غسال‌خانه گذاشتیم. پارچه‌های متقال را پس زدیم. خیلی اتفاقی قیچی به دست من افتاد. انگشتان شست پاها و زانوهای جسد را با تکه پارچه‌ای به یکدیگر بسته بودند. با بسم‌الله گره انگشت‌های شست پاها و بعد گره زانوها را باز کردم. به‌صورت رسیدم. خیلی سخت بود باندها و پنبه‌ها را از روی صورت میت برداشتم. چشمم به چهره تک‌تک بچه‌ها افتاد. همه بچه‌های دهه هفتادی که بیشترشان زیر ۲۳ سال بودند بهت‌زده و غمگین انگار بغض‌کرده بودند. وقتی صورت مرد میان‌سال نمایان شد. یکی از بچه‌ها روضه خواند و صدایش در غسال‌خانه انگار هزار بار تکرار شد. با شنیدن روضه، بار بزرگی از روی جانمان برداشته شد. حالا همه باهم کمک می‌کردیم تا او را غسل دهیم و زیر لب با زمزمه روضه، سبک‌تر شده بودی.
روضه امام حسین (ع) اینجا هم به دادمان رسید. مثل همیشه که دلمان می‌گیرد و مادر همه پسرهایش را جمع می‌کند و پدر برایمان مصیبت کربلا می‌خواند تا دلمان باز ‌شود.



انتهای پیام/
لینک مطلب: http://qomefarda.ir/News/item/19113